سلام از اينکه هميشه همراهم بوديد و کمک کرديد در هر زمينه اي ممنون همگيتونم
ازت يه خواهش دارم به وبلاگم يه سر بزن و در مورد محتوا وبقيه هر چيش که به نظر کم و
کاستي داره و يا خيلي خوبه تو بخش نظرات اعلام کن
ممنون از همگيتون خيلي دوستون دارم.
هو الحبيب
مدير محترم وبلاگ مطالب جالبسلام و خداقوت
دوست گرامي، از شما دعوت مي کنم به وبلاگم سر بزنيد و مرا از نظرات سازنده خود بهره مند سازيد، وبلاگ سلمان علي ع با تقديم مطالب متنوع و به روز، با نهايت افتخار پذيراي شماست.
با تشکرسياوش آقاجاني
سلام بزرگوار خوبيد: جملات زيبايي نوشتيد البته انتخاب جملاتتون خودش روش حکيمانه ميخواد.
به هر حال درود گرم از طرف مملکت چهارده خورشيد همراه با دعاي بنده سر راهتون باشه که دست شما رو بگيره ومثل برق از مشکلات ردتون کنه .هه ه ه ه خسته شدم بس نوشتم به من هم سر بزن خداحافظ رفيق
سلام.جملات قشنگي و سنگين و درخور تعمقي بود.
اما بايد توجه کرد و تعمق و عمل.
به نظرت ميشه؟
اين خاطره را همان سال 87 در اتوبوسي كه راهي نور بود، از يكي از راويان نوراني شنيدم كه خواندنش بعد از سه سال هنوز مو به تنم سيخ ميكند... بخوانيدش كه قطعا خالي از لطف نيست:"چند سال قبل اتوبوسي از دانشجويان دختر يكي از دانشگاههاي بزرگ كشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبيند... آنقدر سانتال مانتال و عجيب و غريب بودند كه هيچ كدام از راويان، تحمل نيم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرايش آنچناني، مانتوي تنگ و روسري هم كه ديگر روسري نبود، شال گردن شده بود.اخلاقشان را هم كه نپرس... حتي اجازه يك كلمه حرف زدن به راوي را نميدادند، فقط ميخنديدند و مسخره ميكردند و آوازهاي آنچناني بود كه...از هر دري خواستم وارد شوم، نشد كه نشد؛ يعني نگذاشتند كه بشود...ديدم فايدهاي ندارد! گوش اين جماعت اناث، بدهكار خاطره و روايت نيست كه نيست!بايد از راه ديگري وارد ميشدم... ناگهان فكري به ذهنم رسيد... اما... سخت بود و فقط از شهدا برميآمد...سپردم به خودشان و شروع كردم.گفتم: بياييد با هم شرط ببنديم!خنديدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟گفتم: آره!!!گفتند: حالا چه شرطي؟گفتم: من شما را به يكي از مناطق جنگي ميبرم و معجزهاي نشانتان ميدهم، اگر به معجزه بودنش اطمينان پيدا كرديد، قول بدهيد راهتان را تغيير دهيد و به دستورات اسلام عمل كنيد.گفتند: اگر نتوانستي معجزه كني، چه؟گفتم: هرچه شما بگوييد.گفتند: با همين چفيهاي كه به گردنت انداختهاي، ميايي وسط اتوبوس و شروع ميكني به رقصيدن!!!