آهسته آهسته قدم برميداري، ذکر گويان از کوچه خيابان هاي اطراف حرم مي گذري، نزديک تر که ميشوي ناگهان قلبت تندتر ميزند، انگار که هم تو منتظر ديدن رويش بودي هم او منتظر ديدنت بوده، بالاخره خودت را به قطعهاي از بهشت ميرساني، شايد دوست داري از باب الجواد وارد صحن شوي شايد هم از باب الرضا، سلام ميکني، چشمت مست تماشاي گنبد طلا مي شود، مرواريد اشکت سرازير مي شود، چشمانت را بستي و بو مي کشي تا ريه هايت پر شود از عطر حضور نگاه مهربان امام الرئوف، اينجاست که احساس تازگي ميکني و فارغ از دلبستگيهاي دنيا به عشق بازي با مولايت مشغول ميشوي، زير لب رضا رضا مي کني و با اينکه جواب سؤال را ميداني مي پرسي يا ابالحسن در اين شلوغي هواي مرا هم داري؟ که البته اگر نداشت تو اينجا نبودي! ديگر دلت را جا گذاشتي در حرم و گرهاش زدي به ضريح ولي نعمت ايرانيان...