سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 92/11/26 | 11:37 عصر | نویسنده : حسین کارگر

از بیکاری به تماشای نقاشی استادی  نشسته بودم؛ که استاد  آن را بار ها و بارها کشیده بود...
  استاد قلمو را برداشت و آسمان آبی را تیره کرد!
خورشید را پشت کوه پنهان کرد و نقش ماه را کشید...
  ستاره هایی نقاشی کرد.. بعضی از آنها از همان اول پر نور و درخشان بودند!
و بعضی کم سو و کم رنگ تر...  و استاد گاهی رنگی به آنها می زد و آنها را
پر نور تر می کرد...
همان طور که با آسمان خیره شده بودم، قلموی استاد را  حس می کردم !!
 یک بار قلموی استاد مثل ستاره ای دنباله دار از روی  آسمان رد شد...
پرندگانی سفید  را دیدم که در آن تاریکی می درخشیدند! در حالی که شکل بسیار زیبایی به خود گرفته بودند
  و از روی بوم استاد رد میشدند ...
استاد از آن سوی آسمان لکه ابر کوچکی را به سوی دیگری روانه کرد  
وه چه زیبا بود...!! وقتی ستاره ای به من چشمک می زد ..
در این هیاهو بودم که ناگهان تکه ای  نور  به زمین افتاد !!  چند لحظه بعد.. تلفنم به صدا آمد !!
مادرم بود..
خبر آمدن فرشته ی کوچکی را داد که زندگی خواهرم را نور باران کرد..
فاطمه سادات عزیزم .. خوش به دنیا آمدی...


http://upload7.ir/imgs/2014-02/08804009085352613913.jpg

عکس: خواهر زاده ی عزیزم سیده فاطمه