تاریخ : سه شنبه 93/4/3 | 10:30 صبح | نویسنده : حسین کارگر
هنگام خروج از خانه سر راهم را می گیرد. با دستهای کوچکش پاهایم را در آغوش می گیرد.. بغض می کند، اشک هایش چون مروارید سرازیر می شود.. آرام می گوید تو که می روی دلم برایت تنگ می شود ، می گویم گریه نکن ..می گوید من که گریه نمی کنم !! وقتی دلم تنگ می شود از چشم هایم اشک می آید و دلم برایت گریه می کند.. چه کار کنم که گریه ام نگیرد! می گویم: هر موقع دلت برایم تنگ شد عکسم را ببین و به من فکر کن من هم به یاد توام.. می گوید : آخه با عکست که حرف می زنم جوابم را نمی دهد و نمی خندد...
هنوز چند متری از خانه دور نشده ام.. صدای گریه اش را می شنوم.. زنگ می زند و می گوید: بابا نمی شود سرکار نروی و همیشه در کنارم باشی..!
پسرم را می گویم .. جوانمرد کوچکم معین..
.: Weblog Themes By Pichak :.