امان از این بی لیاقتی
وقتی لیاقت زیارت نداشته باشی...
چه آن سوی جهان....
چه کنار حرمش باشی...
لیاقت نداری که نداری .
حال و روز من
عکاس : حسین کارگر
مرد باید در کشاکش زندگی سنگ زیر ین آسیاب باشد.
اما ...
برای همه این طور صدق نمیکنه !...
نمیدونم چرا من تا الان گندم زیر آسیاب بودم تا اینکه سنگ زیرین آسیاب باشم ... :((
اما ...
خدارو شکر...
که هنوز نفس در جریان است .
و فرصتی برای زندگی کردن دارم.
عکاس : حسین کارگر
ای به قربان نامت شوم که هر کجا که باشد دلبری میکند . یا علی
عکاس : حسین کارگر
خسته از زندگی
خسته از کار
خسته از دنیا
خسته از زمانه بی وفا
خسته از روزمرگی...
همه دنیا شده تکرار دقایق
تکرار . تکرار . تکرار ....
تکرار دقایق قبل از مرگ ...
ای اجل کی میرسد نوبت به من
کی رسد که من به والایی رسم...
هنگام خروج از خانه سر راهم را می گیرد. با دستهای کوچکش پاهایم را در آغوش می گیرد.. بغض می کند، اشک هایش چون مروارید سرازیر می شود.. آرام می گوید تو که می روی دلم برایت تنگ می شود ، می گویم گریه نکن ..می گوید من که گریه نمی کنم !! وقتی دلم تنگ می شود از چشم هایم اشک می آید و دلم برایت گریه می کند.. چه کار کنم که گریه ام نگیرد! می گویم: هر موقع دلت برایم تنگ شد عکسم را ببین و به من فکر کن من هم به یاد توام.. می گوید : آخه با عکست که حرف می زنم جوابم را نمی دهد و نمی خندد...
هنوز چند متری از خانه دور نشده ام.. صدای گریه اش را می شنوم.. زنگ می زند و می گوید: بابا نمی شود سرکار نروی و همیشه در کنارم باشی..!
پسرم را می گویم .. جوانمرد کوچکم معین..
طواف دادن جنازه در حرم امام رضا (ع) ...
جنازه رو بعد از شستشو از سمت پایین خیابون به صحن آزادی وارد حرم میکنند. و به زیارت حضرت عشق می آورند .
جنازه را رو به ضریح میکنند و همه از طرف او به امام رضا سلام می دهند . السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا.
گاهی هم اذن دخول میخوانند .
داخل حرم روبه روی ضریح میبرندش و آنجا از عطر گلاب ناب محمدی که مخصوص حرم امام رضا است روی جنازه می ریزند .
بعد به داخل صحن آزادی و آنجا از خاک پای زائران روی جنازه می ریزند. ( قالی های داخل صحن رو روی جنازه می تکانند تا خاک پای زائران روی جنازه بریزد) .
بعد به گوشه صحن میبرند و نماز میت میخوانند .
و آخرین سلام به امام رضا ( ع ) و خداحافظی با حرم و ....
خدایش بیامرزد .
جاتون خالی امروز حرم بودم نائب الزیاره دوستان بودم
عکاس : خودم
از بیکاری به تماشای نقاشی استادی نشسته بودم؛ که استاد آن را بار ها و بارها کشیده بود...
استاد قلمو را برداشت و آسمان آبی را تیره کرد!
خورشید را پشت کوه پنهان کرد و نقش ماه را کشید...
ستاره هایی نقاشی کرد.. بعضی از آنها از همان اول پر نور و درخشان بودند!
و بعضی کم سو و کم رنگ تر... و استاد گاهی رنگی به آنها می زد و آنها را
پر نور تر می کرد...
همان طور که با آسمان خیره شده بودم، قلموی استاد را حس می کردم !!
یک بار قلموی استاد مثل ستاره ای دنباله دار از روی آسمان رد شد...
پرندگانی سفید را دیدم که در آن تاریکی می درخشیدند! در حالی که شکل بسیار زیبایی به خود گرفته بودند
و از روی بوم استاد رد میشدند ...
استاد از آن سوی آسمان لکه ابر کوچکی را به سوی دیگری روانه کرد
وه چه زیبا بود...!! وقتی ستاره ای به من چشمک می زد ..
در این هیاهو بودم که ناگهان تکه ای نور به زمین افتاد !! چند لحظه بعد.. تلفنم به صدا آمد !!
مادرم بود..
خبر آمدن فرشته ی کوچکی را داد که زندگی خواهرم را نور باران کرد..
فاطمه سادات عزیزم .. خوش به دنیا آمدی...
عکس: خواهر زاده ی عزیزم سیده فاطمه
.: Weblog Themes By Pichak :.