گاهی بعضی چیز ها را نمتوان آنچنان که باید بیان کرد..
امشب می خوام حس و حالم رو موقع زیارت واستون توصیف کنم هر چند کار آسونی نیست اما در حد توان..
تو حرم کنار ضریح ایستاده بودم و به حضرت سلام میدادم که حواسم به اطرافیان پرت شد نمی تونستم افکارم رو جمع و جور کنم
به اطراف نگاه میکردم و مردمی که حسی مشابه داشتند..
یکی با چشمانی پر از اشک میگفت یا امام رئوف بچه ام مریض است
یکی دستانش را به آسمون بلند کرده بود:خدایا کمک کن تا گره از کارم باز شود
یکی بلند فریاد میزد برای فرج آقامون بلند صلوات(اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم)..
یکی چنان مشغول راز و نیاز بود که گویی در بهشت سیر میکند ..
یکی انگار تمام دنیا را یکجا به او بخشیده اند.. خوشحالی در چشمانش موج میزد ..
یکی به ضریح چسبیده و آرام ذکر می گفت...
خدامی که مردم را با وسیله ای که در دستشان بود راهنمایی می کردن ..
پیرمدی که شیشه ی کوچک گلابی را روی ضریح پاشید و تمام فضا رو عطرآگین کرد..
یکی بچه اش رو روی شانه هایش گذاشته بود تا بتواند ضریح را ببوسد ..
یکی نوزادش رو آورده بود تا یک روحانی کنار ضریح مسلمانش کند و اولین زیارت...
در همین حس و حال بودم که ناگهان خودم را در آغوش ضریح دیدم فردی که نمی توانست خودش را به ضریح برساند از پشت به من زد و گفت اخوی این پارچه رو به ضریح متبرکش کن...
پارچه را به ضریح متبرک کردم در حالی که هنوز مست عطر گلاب آن پیرمرد و صلوات های پی در پی مردم بودم..
تهمتی که لالم کرده و دیگر زبانم کار نمی کند .
تهمتی به من زده اند سنگین تر از جانم است .
تهمتی که حتی من تهمتش را نمی توانم در ذهنم جا دهم .
ترسم از آن روزی که زبان بگشایم و هر چه بگویم به خود ظلم کنم و بار گناه نکرده خود را سنگین تر کنم.
ترسم از آن روزی که دهانم خودش به حرف بیاید و بگوید چه تهمتی به من زده اند و بیشتر آبرویم برود .
ترسم از آن روزی که بیشتر سکوت کنم و این سکوت مرا بیچاره کند.
ترسم از آن روزی که اختار انگشتانم را از دست بدهم و خودشان بر روی کلید ها بکوبند و تهمتم را تایپ کنند و دیگر هیچ .
ترسم از آن روزی که طاقتم تمام شود و
بعضی وقت ها نیاز داریم که بچه بشیم و تمام غم و غصه ها و مشکلات رو کنار بزاریم و کمی شرارت کنیم مثل دوران کودکی بریم پارک کمی تاب بازی یا سرسره بازی و الک دولک آخرشم قایم موشک اونجاست که احساس خوشبختی میکنی .
بیایید برگردیم به دوران کودکی و نوجوانی به وقت هایی که آرزو میکردیم که چی داشته باشیم ، شغلمون چی باشه و چه کار هایی رو در بزرگی انجام بدیم . هر چند وقت لازمه کمی به گذشته ها فکر کنیم و ببینیم که کجا بودیم و به کجا رسیدیم خیلی احساس خوبیه که به بیشتر آرزو های چند سال پیشت رسیده باشی اونوقته که بیشتر احساس خوشبختی می کنی .
محل کارم چسبیده به یک مدرسه دخترانه ابتدایی وقتی دخترا آماده میشن برای نماز ظهر دیدن داره مثل فرشته ها . اینقدر نازن برای نماز عجله می کنن و با اون چادر های سفید وقتی می دوند از بالا جوری دیده می شن که انگاری فرشته ها می خوان پرواز کنن .
تو خونه یا سر کار پشت میز میشینی جلوی باد کولر با خودت میگی چقدر روزه گرفتن سخته !!
تا به حال به اون کارگرای ساختمون فکر کردی ، کارگرای شهرداری ، راننده تاکسی ها یا اونایی که دائم جلوی آفتاب دارن کار میکنن ...
یه وقتایی تو یه شرایط و موقعیتی هستم که بغض گلوم رو داره میترکونه طوری که اونقدر اشک تو چشام جمع میشه که چشم درد میگیرم!
دلم میخواد زار زار گریه کنم اما چون کسی اونجا هست گریه نمیکنم میگم شاید خنده دار به نظر بیاد یا بگن بچه است!
چقدر بده وقتی همه چی واسه خالی شدن دلت محیاست یک غرور بی جا نمیذاره که خودتو خالی کنی :(
خدایا من که ام ...کجای درگاه توام..!
آیا هنوز هم جایی برای من هست
می دانم صدایم را میشنوی
ای یاور لحظه های تنهایی ام ...
و ای کسی که در زمان دردمندی ، گرفتاری و غم به یادت می افتم !
ای امید من در لحظه های ناامیدی... مرا دریاب ...
*التماس دعا*
.: Weblog Themes By Pichak :.